در حال حاضر بیوگرافی نویسنده/شاعر در دسترس نمی باشد. پس از ارائه توسط نویسنده/شاعر در وبسایت قرار خواهد گرفت.
کوپه ی هفت…
غروب اول دی، ایستگاه راه آهن
اراکِ برفی و سرمای استخوان سوزش
گذشته بود سراسر به تلخی و اندوه
تمامِ عمر مسافر،همه شب و روزش
کشید ساکش را سمتِ سالن و آنگاه
میان صندلی بدقواره ای لم داد
نگاه کرد به ساعت،دقایقی دیگر
قطار می آمد،شور در دلش افتاد!
صدای نازک زن ،از بلندگو آمد:
قطار تهران –شیراز می رسد اکنون
میان همهمه ی جمعیت به راه افتاد
خودش به تنهایی، رنجدیده و محزون
کنار پله ی واگُن، جوانکی خوشرو
گرفت ساکش را تا که او سوار شود
به خویش گفت :چه تلخ است یک زنِ تنها
مسافرِ هیجاناتِ یک قطار شود!
درون کوپه، زنی قدبلند و گندمگون
نشسته بود به همراه دختر و پسرش
سلام کرد و نشست و قطار راه افتاد
دوباره حسرت عالم دوید در نظرش
تلاش کرد که در چهره اش نباشد غم
به دیگران چه که او خسته بود و تنها بود؟
نگاه کرد به بیرون و زورکی خندید
چقدرماه از این سمتِ شیشه زیبا بود!
صدای گوشی همراه و شورخنده ی زن
و باز بغض غریبی که در گلوش نشست
نهیب زد به خودش:این چه حال ِ مسخره ایست؟
نخواست فکر کند این قدَر ضعیف، شده است!
⬛
قطار در دل شب، سمتِ زندگی می رفت
و هرکسی به یکی در جهان می اندیشید
فقط زنی همه ی شب درون کوپه ی هفت
به “مرگ”، همسفری مهربان می اندیشید!!
.
#پاییزرحیمی
از فروشگاه کتاب شعرپویان در بخش فروشگاه دیدن کنید رد کردن
ارسال شعر و مطلب به سر دبیر