خانه   |   وبلاگ   |   فروشگاه کتاب   |   اخبار ادبی   |   جشنواره ها و همایش ها   |  دسته بندی های شعر

لطفا پس از مطالعه دیدگاه خود را در انتهای صفحه ارسال کنید

مقاله ادبی | نقد ادبی | تاریخ ادبیات ایران :نگاهی به موسـیقی‌های شـعر محور، نویسنده مجید حیدری

مجید حیدری

majjid-heydari-2

درباره نویسنده اثر

بیوگرافی از این نویسنده در دسترس نمی باشد. نویسنده بیوگرافی ارائه ننموده است. در صورت ارائه بیوگرافی توسط نویسنده به تحریریه ی سایت، درج خواهد شد

نگاهی به موسـیقی‌های شـعرمحور

مجید حیدری

مقدمه
موسیقی از دیرباز، یکی از شاخه‌های پر بار هنر جهان بوده است. خیل عظیمی از طرفداران را دارد و همچنین دارای بسیاری صاحب‌نظر و منتقد و متخصص می‌باشد. موسیقی در ایران سابقۀ کمی ندارد؛ به گونه‌ای که می‌توان گفت در ایران باستان نیز، آلات موسیقی بوده‌اند و مطربانی نیز چنگ بر پردۀ ساز برده‌اند.

تاریخِ آمیختگی شعر و موسیقی را می‌توان تا هزاره‌هایی خیلی دور ادامه داد. مثلاً می‌توان دید در هزارۀ سوم پیش از میلاد، خنیاگرانی هر صبح و شام به افتخار پادشاهی عیلامی به سرود ایستاده‌اند (کمرون[1]، 1381، ترجمۀ انوشه: 33).

می‌توان حدس زد شعرِ آمیخته با موسیقی یا شعر ملحون، در ابتدا بیشتر عبادی بوده؛ خواه بت‌پرستانه، خواه یکتاپرستانه و احتمالاً مناسک نمایشی که قبل از به قدرت رسیدن آریایی‌ها، در خاورمیانه مرسوم بوده با موسیقی همراهی داشته‌است.

ترانه‌سرایی و شعر نیز همگام با موسیقی، در ایران از سابقۀ بسیار طولانی برخوردار است. به طوری که می‌توان به جرات اعلام کرد که سابقۀ ترانه‌سرایی از شعر مکتوب بیشتر است؛ یعنی بر اساس مستندات موجود و شواهد تاریخی، کاخ ساسانیان مملو از ترانه‌سرایانی بوده است که شعر را با ملودی زمزمه می‌کردند و شعر در ایران باستان غالباً با ملودی همراه بوده است.

بر اساس شواهد موجود و آثار به‌جامانده، دوران شکوفایی موسیقی ایرانی را می‌توان دهه‌های سی، چهل و دهۀ پنجاه خورشیدی دانست. در این دوران به مدد برنامه گل‌های جاویدان که از رادیو پخش می‌شد، آثار موسیقایی فاخری ساخته و تنظیم می‌شدند که امروزه نیز سرمشق بسیاری از موزیسین‌های ایرانی هستند. وجود شاعران و ترانه‌سرایان بزرگی در آن دوران سبب ساخت ترانه‌های ماندگاری شد که هنر ایرانی را از وجود موسیقی‌های شعر محور غنی کرده است.

شعر، زبان اسرار دل است و مخلوق عاطفه‌های حسّاس وشاعری نوعی کیمیاگری است در طیف خیال، با واژگان زبان بر تشبیه، استعاره، مجاز، کنایه، ایهام، تناقص[2]، اغراق، سجع، جناس وسایر صنایع لفظی ومعنوی است که همه از عوامل زیبایی آن به شمار می‌رود. شاعر برای انتقال عواطف خود به دیگران و برای متأثر ساختن آن‌ها، از زبان یاری همی جوید و این کار گزینش واژه‌هایی را از محفظۀ ذخیرۀ الفاظ ایجاب می‌کند و نیز کنار هم چیدن آن‌ها را، به‌گونه‌ای که آهنگی خاص از آن حاصل آید، بدیهی است که ترکیب و تلفیق این واژگان با یکدیگر موسیقی کلام شاعر را شکل می‌دهد و نوعی گره‌خوردگی میان واژگان و موسیقی ساختمان شعر را پی می‌ریزد. معانی مجازی، استعاری و نظایر آن‌ها جمال شعر را دل فریب‌تر و دلخواه‌تر در می‌آورد (کی‌منش، 1387).

با توجّه به مطالب ذکر شده، هدف از انجام این پژوهش، نگاهی بر چند ترانۀ شعر‌محور می‌باشد. شعر جوهرۀ اصلی این ترانه‌ها و تصنیف هاست؛ به گونه‌ای که شعر تنها عاملی برای این نبوده که بخواهد فقط کلامی باشد بر ملودی، بلکه شعر در موسیقی ایرانی پا به پای ملودی، مخاطب را ژرفای اندیشه و احساس می‌برد تا تأثیر هر دو را با هم ببیند و درک کند.

هدف پژوهش

– تحلیل ترانه‌ها و تضانیفِ شعرمحور و معرفی شاعران آن‌ها.

پرسش‌های پژوهش

– ترانۀ خوب چیست؟

– شعر خوب در موسیقی ایرانی چه جایگاهی دارد؟

یافته‌های پژوهش

با توجّه به توضیحات ارائه شده، بر آن شدیم تا به تعداد ۱۰ ترانه و تصنیف نگاهی بیندازیم و ماهیت شعر را در آن‌ها جستجو کنیم تا بتوانیم با شناخت چنین ترانه و تصنیف‌هایی فرق شعر خوب و شعر بد و به تبع آن فرق موسیقی خوب با موسیقی بد را متوجّه شویم.

ترانۀ شمارۀ 1

ای گلستان دگر خوش روزگاری داری

شاد و خرم شدی چو نوبهاری داری

من هم در باغ دل بهار زیبا دارم

در بهار دلم شکفته گل‌ها دارم

به نوا‌گر مرغ سحری ببر گل تو گشته

به فضای باغ دل من زند بال و پر فرشته

گل تو‌گر رنگش سرخ است و بنفش است و سپید

دل من گل‌هایش شوق است و نشاط است و امید

گل تو دارد جلوه اگر بدین رنگ ارغوانی

گل جانبخش گلشن من دهد بوی زندگانی

گل تو‌گر بهر آرایش باغ است و چمن

گل من از بهر پروردن جان باشد و تن

تو گلی داری که بادش ببرد

رنگ رو زود از رخ او بپرد

دل من باشد چو باغ دگری

هر گلش همچون چراغ دگری

حالیا برگو در این باغ و چمن

گل تو بهتر بود یا گل من؟

حالیا برگو در این باغ و چمن

گل تو بهتر بود یا گل من؟ (علیزاده دربندی، 1400).

ترانۀ گلشن دل، ساختۀ استاد «نصرالله زرین پنجه» و با شعری از «ابوالقاسم حالت» می‌باشد. صدای مخملین استاد «غلامحسین بنان» نیز زینّت‌بخش این اثر بود. این تصنیف در آلبوم «شاخه گل ۱٠» منتشر شد.

آوردن واژۀ گل، با دو مفهوم متفاوت در این تصنیف، لحظات جذابی را خلق نموده است. یک گل به معنای گلی شکفته شده در بستان و گل دیگر که می‌تواند استعاره از معشوق باشد؛ گل شوق و نشاط و امید است. گل اوّل جان‌بخش بستان و گلزار است، امّا با این تفاسیر که زود به دست باد به یغما می‌رود و نابود شدنی‌ست، امّا گل دوم جان‌بخش گلشن زندگی‌ست. در ادبیات فارسی، صنایع ادبی به باعث تفهیم هرچه بیشتر موضوع به مخاطب می‌شود و علاوه بر آن زیبایی شعر را دو چندان می‌کند؛ پس شعر از ترانه جدا نیست؛ یعنی ترانه‌های موسیقی را هم می‌توان از آن صنایع ادبی زیبا برخوردار کرد تا فضای مفرح‌تری را برای شنونده ایجاد کند.

ترانۀ شمارۀ ۲

تا بهار دلنشین آمده به سوی چمن!

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن…

چون نسیم نو بهار برآشیانم کن گذر…

تا که گلباران شود کلبۀ ویران من!

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان…

تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن‌کشان

چون سپندم بر سره آتش نشان بنشین همی…

چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمد از سوی چمن!

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن…

چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر…

تا که گلباران شود کلبۀ ویران من! (علیزاده دربندی، 1400 و اندیشه، 1391).

ترانۀ «بهار دلنشین»، ساختۀ «روح‌الله خالقی»، با شعری از «بیژن ترقی» و آواز ماندگار استاد غلامحسین بنان.

باز هم یک واژه با دو مفهوم متفاوت در یک شعر؛ واژۀ بهار:

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

بهار اوّل، همان آغاز دور جدیدی از سال شمسی می‌باشد که شاعر در این لحظات خجسته، از بهار همیشه جاودان زندگی خود می‌خواهد که نزد او بیاید و سایه‌سار زندگی او باشد. معشوق را به شیوه‌های متعددی می‌توان لابه لای واژه‌ها پنهان کرد و او را استعاره از چیز‌هایی کرد که در نظر انسان جذاب و نیک است. حال می‌خواهد بهار باشد یا گل یا آفتاب یا دریا. همۀ این‌ها جلوه‌هایی از شکوه و زیبایی‌ست که شاعر به مدد آن‌ها معشوق خود را توصیف می‌کند و این است اعجاز شعر ایرانی!

ترانۀ شمارۀ 3

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

ز آه شرر بار این قفس را

بر شکن و زیر و زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ

نغمه آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت

شام تاریک ما را سحر کن

نو بهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله بار است

این قفس، چون دلم، تنگ وتار است

شعله فکن، در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت، گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه‌ای تازه گل از این

بیشترکن، بیشتر کن، بیشتر کن

مرغ بیدل، شرح هجران

مختصر مختصر کن

مختصر کن

تصنیف «مرغ سحر»، ساختۀ «مرتضی نی داوود»، با شعری از «ملک الشعرای بهار» می‌باشد. این تصنیف در ابتدا با صدای «قمر» در «گراند هتل[3]» اجرا شد و سال‌ها بعد با صدای «محمّدرضا شجریان» جاودانه شد. این تصنیف در واقع درد و دلی شاعرانه میان ملک الشعرای بهار با یک مرغ می‌باشد. از آنجا که با پایان یافتن مشروطه و شروع دوبارۀ استبداد، کام بسیاری از مشروطه‌خواهان تلخ شد، این تصنیف نشانۀ بارزی از نارضایتی آزادی‌خواهانی از جمله «محمّدتقی بهار»، از وضع موجود می‌باشد. همچنین در بخش‌هایی از شعر این این تصنیف، اوضاع وخیم روزگار ارباب و رعیتی را نیز به تصویر می‌کشد، همچنین ریاکاری‌های بسیاری از دین‌داران وقتی دستشان به دزدی از بیت المال دراز می‌شود. نمونه‌هایی از این ترانه را بسیار شنیده‌ایم. انگار در هر روزگاری وضع و اوضاع زمانه ما به همین شکل بوده است. مرغ سحر همچنین ندای بیداری و هشیاری‌ست برای جامعۀ خواب‌آلود و چشم‌پوش که چشماشان را سال‌های به‌روی حقایق بسته و هیچگاه قصد بیداری ندارند و هر بار با شیوه‌هایی در حال فریب خوردن از اربابان زور و زر و تزویر‌اند.

ترانۀ شمارۀ ۴

بوی عیدی؛ بوی توپ…

بوی کاغذ رنگی

بوی تندِ ماهی دودی؛ وسطِ سفرۀ نو

بوی یاسِ جانمازِ ترمۀ مادربزرگ

با اینا؛ زمستونوُ سر می‌کنم…

با اینا؛ خستگیموُ در می‌کنم…

شادیِ شکستنِ قلکِ پول

وحشتِ کم شدنِ سکۀ عیدی؛ از شمردنِ زیاد

بوی اسکناسِ تا نخوردۀ لای کتاب…

با اینا؛ زمستونوُ سر می‌کنم…

با اینا؛ خستگیموُ در می‌کنم…

فکرِ قاشق زدنِ یه دخترِ چادر سیاه

شوقِ یک خیزِ بلند؛ از روی بتّه‌های نور

برقِ کفشِ جفت شده؛ توو گنجه‌ها

با اینا؛ زمستونوُ سر می‌کنم…

با اینا؛ خستگیموُ در می‌کنم…

عشقِ یک ستاره ساختن؛ با دولک

ترسِ ناتموم گذاشتنِ جریمه‌های عیدِ مدرسه…

بوی گل محمّدی؛ که خشک شده لای کتاب

با اینا؛ زمستونوُ سر می‌کنم…

با اینا؛ خستگیموُ در می‌کنم…

بوی باغچه؛ بوی حوض…

عطرِ خوبِ نذری

شبِ جمعه؛ پی فانوس، توی کوچه گم شدن…

توی جوی لاجوردی؛ هوسِ یه آبتنی

با اینا؛ زمستونوُ سر می‌کنم…

با اینا؛ خستگیموُ در می‌کنم…

با اینا؛ زمستونوُ ســر می‌کنم…

با اینا؛ خستگیمو در می‌کنم…

ترانه‌ی بوی عیدی، ساختۀ «اسفندیار منفرد‌زاده» با شعری از «شهیار قنبری» و صدای ماندگار «فرهاد مهراد».

اگر بخواهیم این ترانه را به چشم یک ترانه سیاسی ببینیم، زمستان را دورانی از خفقان می‌داند که شخص با امید از راه رسیدن بهار، آن زمستان را سپری و خستگی‌هایش را در می‌کند. در این ترانه، نوستالژی[4]‌هایی می‌بینیم که بسیار جذاب‌اند. این شعر لحظاتی را به یاد ما می‌آورد که شاید ما را به گریه اندازد، از آن حهت که وقتی به آن نوستالژی‌ها فکر می‌کنیم، در واقع کودکی خود را برای چند لحظه مرور می‌کنیم:

وحشت کم شدن سکۀ عیدی از شمردن زیاد

ترسِ ناتموم گذاشتنِ جریمه‌های عیدِ مدرسه

بوی گل محمّدی؛ که خشک شده لای کتاب

نوستالژی‌ها، ابزار مهمی برای آمیخته کردن شعر در احساس‌اند، شاعران این نوستالژی‌ها را خوب می‌شناسند و مانند همه با آن‌ها زندگی کرده‌اند و خوب می‌دانند که در کجای شعر قرارش دهند. از اینگونه نوستالژی‌ها در ترانه‌های موسیقی ایران کم نیست. همچنین در این ترانه و نمونه‌های دیگری از چنین ترانه‌هایی، یاد‌آور رسم و رسومات، عادات و اتّفاقات جالبی‌اند که هر ساله در حال فراموش شدند. به فرض مثال امروز کمتر بچّه‌ای پول‌هایش را در قلک می‌ریزد. از بین رفتن چنین عادتی باعث همین موضوع می‌شود که نسل‌های جدید‌تر برایشان سؤال پیش بیاید که ترس از شمردن زیاد پول برای چیست؟! و بسیاری پرسش‌های دیگر و مجهولاتی که برای شنوندگان این ترانه در نسل‌های بعد به وجود می‌آید. پس رسالت چنین ترانه‌هایی از جمله خاطره‌سازی‌های زیبا برای انسان‌های امروز، می‌تواند باعث آشنا شدن نسل‌های جدید با اتّفاقات و عادات رسومات گذشته شود.

ترانۀ شمارۀ ۵

ساختم بتی دیشب ز تو

با مرمر رویای خود

جان دادمت با یک جهان

نازک خیالی‌های خود

لبخند شیرینی هم ای جان

بر زیر لب‌هایت نهادم

اوّل دلم را هدیه کردم

وانگه به پای تو فتادم

مستانه افشاندم بتم

بوسه ز سر تا پای تو

لب‌های من آتش گرفت

از آتشین لب‌های تو

سرگشته دشت جنونم تا که هستم

از ساغر عشق تو زیبا مست مستم

غیر از تو دیگر در جهان یاری ندارم

دور از تو جز پیمانه غم خواری ندارم

غیر از تو دیگر در جهان یاری ندارم

دور از تو جز پیمانه غم خواری ندارم

ساختم بتی دیشب ز تو

با مرمر رویای خود

جان دادمت با یک جهان

نازک خیالی‌های خود

لبخند شیرینی هم ای جان

بر زیر لب‌هایت نهادم

اوّل دلم را هدیه کردم

وانگه به پای تو فتادم

تصنیف «ساختم بتی دیشب ز تو»، ساختۀ روح‌الله خالقی، با شعر «رحیم معینی کرمانشاهی» است. در این تصنیف تصویر‌سازی‌های زیبایی را مشاهده می‌کنیم. آنجایی که ابتدا معشوق را در قالب یک بت می‌تراشد و لبخند شیرینی نیز بر چهرۀ آن بت می‌نشاند و آنچنان محو زیبایی آن بت می‌شود و چنان آن را نزدیک به معشوق خود ساخته است که ابتدا دلش را هدیه می‌کند و سپس به پای آن بت می‌افتد. آنچه در این تصنیف مشهود است، روایت‌های شاعر است. شاعر انگار دارد تمام لحظات خلق یک بُت خوش‌چهره -که احتمالاً به معشوقه‌اش نزدیک است- خیلی ساده و روان و بدون پیچیدگی خاصی تعریف می‌کند. شعر این تصنیف، از نمونه شعر‌هایی‌ست که می‌توان تصویر‌سازی و روایت را دو عنصر مهم آن دانست. در اینجا منظورمان از روایت، همان قصّه گویی‌ست. وقتی شاعر تمام مراحل کارش را با جزئیات و بی‌پرده بیان می‌کند، نمونۀ یک روایت کامل می‌باشد و از همه مهم‌تر تصویر‌سازی نیز به زیبایی این شعر افزوده است. مخاطب با خواندن این شعر یا شنیدن این تصنیف، شریک تمام لحظاتی می‌شود که شاعر آن لحظه را زیسته است و این بسیار بسیار جذاب و دلرباست.

ترانۀ شمارۀ ۶

به رهی دیدم برگ خزان

پژمرده ز بیداد زمان

کز شاخه جدا بود

چو ز گلشن رو کرده نهان

در رهگذرش باد خزان

چون پیک بلا بود

ای برگ ستم‌دیدۀ پاییزی

آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی

روزی تو هم‌آغوش گلی بودی

دلداده و مدهوش گلی بودی

ای عاشق شیدا

دلدادۀ رسوا

گویمت چرا فسرده‌ام

در گل نه صفایی

باشد نه وفایی

جز ستم زِ وی نبرده‌ام

خار غمش در دل بنشاندم

در ره او من جان بفشاندم

تا شد نو گل گلشن و زیب چمن

رفت آن گل من از دست

با خار و خسی پیوست

من ماندم و صد خار ستم وین پیکر بی‌جان

ای تازه گل گلشن

پژمرده شوی چون من

هر برگ تو افتد به رهی پژمرده و لرزان

به رهی دیدم برگ خزان

پژمرده ز بیداد زمان

کز شاخه جدا بود

چو ز گلشن رو کرده نهان

در رهگذرش باد خزان

چون پیک بلا بود (علیزاده دربندی، 1400).

تصنیف «برگ خزان»، ساختۀ روح‌الله خالقی و شعری از بیژن ترقی می‌باشد. در این تصنیف: روایت، تصویر‌سازی، ملامت کردن و حسرت را به طور آشکار می‌بینیم. ترانه‌هایی که با موضوع و مطلع خزان سروده می‌شوند نباید در آن‌ها انتظار لحظات مفرح و شادی داشت. از آنجا که پاییز نماد پژمردگی و بی‌روح شدن گلشن و گلزار و طبیعت است ( با توجه به اینکه زیبایی‌های منحصر به فردی نیز دارد) از این مفهوم همیشه در جهت انتقال حس جدایی‌ها، ناکامی‌ها و اندوه‌ها استفاده است. آنچه در بسیاری از اشعار با این موضوع به چشم می‌خورد عموماً دو چیز است:

۱- روایت گذشته و حال، که ناکامی‌هایی برای شاعر در کار بوده است.

2- ابراز امید به آینده و رسیدن نو بهاری دیگر.

در این تصنیف به مورد اوّل به خوبی بر می‌خوریم، امّا خبری از مورد دوم نیست؛ به گونه‌ای که بجای ابراز امید کردن و انتظار بهار کشیدن، شاعر از یک گزینه دیگر استفاده کرده و آن هم ملامت کردن و درس دادن است. ملامت کردن همان سخنی‌ست که «چرا»(‌های) مخصوص به خود را همراه دارد:

–         چرا این کار کار کردی؟

–         چرا ماندی؟

–         چرا رفتی؟

و هزاران چرای دیگر…

در همین تصنیف اگر بخواهیم نمونۀ ملامت‌های شاعر را مثال بزنیم این است:

ای برگ ستم‌دیدۀ پاییزی

آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی

روزی تو هم‌آغوش گلی بودی

دلداده و مدهوش گلی بودی

و البته برگ پاییزی پاسخ‌های قابل توجیهی در قبال این ملامت و پرسش می‌دهد؛ از اینکه علت جدایی من از گل، بی‌وفایی‌های او نسبت به من و گذشتن از من و پیوستن به یار دیگری، بوده است:

ای عاشق شیدا

دلدادۀ رسوا

گویمت چرا فسرده‌ام

در گل نه صفایی

باشد نه وفایی

جز ستم زِ وی نبرده‌ام

خار غمش در دل بنشاندم

در ره او من جان بفشاندم

تا شد نو گل گلشن و زیب چمن

رفت آن گل من از دست

با خار و خسی پیوست

من ماندم و صد خار ستم وین پیکر بی‌جان

و البته نکتۀ جالب این تصنیف، خاطره‌ای‌ست که شاعر و آهنگساز این تصنیف از ساخته شدنش گفته‌اند:

 بیژن ترقی، خود در مصاحبه‌ای، خاطره‌ای از ساخته شدن این تصنیف تعریف کرد. می‌گفت با روح‌الله خالقی در ماشین بودند و در جاده در حال حرکت بودند که یک برگ درخت روی شیشۀ اتومبیل آن‌ها می‌افتد و لای برف‌پاک‌کن ‌گیر می‌کند. همچنان که ماشین در حال حرکت بود با برخورد باد به آن برگِ گیر کرده لا‌به‌لای برف‌پاک‌کن ماشین، از آن برگ صدایی تولید می‌شد که انگار اسیر است! همین صحنه منجر به شکل‌گیری یک ملودی در ذهن روح‌الله خالقی گشت و با زمزمه کردن آن ملودی با دهان خود، بیژن ترقی همانجا شعری برآن ملودی گذاشت که همان صحنه را به خوبی در خط اوّل ترانه نمایان می‌کند:

به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا بود!

ترانۀ شمارۀ ۷

آتشی ز کاروان جدا مانده این نشان ز کاروان به جا مانده

یک جهان شرار تنها مانده در میان صحرا به درد خود سوزد به سوز خود سازد

سوزد از جفای دوران فتنه و بلای طوفان فنای او خواهد به سوی او تازد

من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم

با این گرمی جان در ره مانده حیران این غم خود به کجا ببرم

با این جان لرزان با این پای لغزان ره به کجا ز بلا ببرم

می‌سوزم گرچه با بی‌پروایی میلرزم بر خود از این تنهایی

من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم

آتشین خو هستی سوزم شعله جانی بزم افروزم

بی‌پناهی محو یاران بی‌نصیبی تیر روزم

من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم

وقت سبک عنان اگر هم همرهی کند چون گرد ره به بدرقه کاروان روم

سر می‌کشم چو شعله که برخیزم ای دریغ کو پای قدرتی که پی همرهان روم

من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم (علیزاده دربندی، 1400).

ترانۀ «آتش کاروان»، ساختۀ «علی تجویدی» و شعری از بیژن ترقی می‌باشد. باز هم داستانی واقعی در پدیدار گشتن این تصنیف رخ داده است. در یکی از سال‌های همکاری تجویدی و ترقی، وقتی در غروب سیزده بدر، وسایل را جمع کردند و سوار ماشین شدند و به حرکت در آمدند، علی تجویدی و بیژن ترقی از آینۀ ماشین به آتش نیمه جان و در حال خاموش شدن نگاه می‌کردند و در آن لحظۀ مشاهدۀ آتش توسط آن دو، این تصنیف شکل گرفت و ساخته شد.

در این تصنیف نیز با تجربه‌ها، خاطرات و اتّفاقی مواجه هستیم که لحظات جدایی و فراق و سوختن را به خوبی نمایان می‌کند.

ترانۀ شمارۀ ۸

توی تنهایی یک دشت بزرگ

که مثل غربت شب بی‌انتهاست

یه درخت تن سیاه سربلند

آخرین درخت سبز سرپاست

رو تنش زخمه، ولی زخم تبر

نه یه قلب تیر خورده نه یه اسم

شاخه هاش پُر از پَر پرنده‌هاست

کندویِ پاکِ دخیله و طلسم

چه پرنده‌ها که تو جادۀ کوچ

مهمون سفرۀ سبز اون شدن

چه مسافرا که زیر چتر اون

به تن خستگی‌شون تبر زدن

تا یه روز تو اومدی بی‌خستگی

با یه خورجین قدیمیِ قشنگ

با تو، نه سبزه، نه آینه بود، نه آب

یه تبر بود، با تو، با اهرم سنگ

اون درخت سربلند پرغرور

که سرش داره به خورشید می‌رسه، منم، منم!

اون درخت تن سپرده به تبر

که واسه پرنده‌ها دلواپسه، منم، منم!

من صدایِ سبزِ خاکِ سربی‌ام

صدایی که خنجرش رو به خداست

صدایی که توی بهتِ شبِ دشت

نعره‌ای نیست، ولی اوجِ یک صداست

رقص دست نرمت ای تبر به دست

با هجوم تبر گشنه و سخت

آخرین تصویر تلخ بودنه

توی ذهنِ سبزِ آخرین درخت

حالا تو شمارش ثانیه‌هام

کوبه‌های بی‌امون تبره

تبری که دشمنِ همیشۀ

این درختِ محکم و تناوره

من به فکر خستگی‌های پَر پرنده‌هام

تو بزن تبر بزن

من به فکرِ غربتِ مسافرام

آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن

من به فکر خستگی‌های پَر پرنده‌هام

تو بزن تبر بزن

من به فکرِ غربتِ مسافرام

آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن

من به فکر خستگی‌های پَر پرنده‌هام

تو بزن تبر بزن

من به فکرِ غربتِ مسافرام

آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن

آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن

آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن

آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن

ترانۀ «درخت»، ساختۀ «سیاوش قمیشی» و شعری از «ایرج جنتی عطایی» می‌باشد. درخت در این ترانه، حال انسان منتظر و خسته‌ای را نشان می‌دهد که با وجود بخشش‌ها و محبت‌هایی که داشته، حال خود در انتظار مهر و بخشش و عنایت اطرافیان است که نه تنها این توقعات را از اطرافیان نمی‌بیند، بلکه با تبر به ساق او نیز می‌زنند:

چه پرنده‌ها که تو جاده کوچ

مهمون سفرۀ سبز اون شدن

چه مسافرا که زیر چتر اون

به تنِ خستگی‌شون تبر زدن

تا یه روز تو اومدی بی‌خستگی

با یه خورجین قدیمیه قشنگ

با تو، نه سبزه، نه آینه بود، نه آب

یه تبر بود، با تو با اهرم سنگ

این درخت، در اوج شکستگی و تنهایی و نا امیدی، امّا هنوز هم دلواپسی‌هایی دارد که ریشه در همان مهر و محبت‌هاست. این‌ها ترک شدنی نیست:

اون درخت تن سپرده به تبر

که واسه پرنده‌ها

دلواپسه، منم، منم!

شاید شعلۀ بخشندگی و مهر، در ذات او هیچگاه خاموش نمی‌شود و یا هیچگاه به آتش انتقام نیز مبدل نمی‌شود، در یک کلام صبوری و بخشندگی، حتی اگر جواب محبت‌هایش تبر باشد! وقتی ابتدای این ترانه را می‌شنویم، انتظار یک «واسوخت» از شاعر داریم. به طوری که منتظیم شاعر به نفرین کردن بپردازد که در اصطلاح ادبی به آن واسوخت می‌گویند، امّا چنین اتّفاقی در این ترانه نمی‌افتد، بلکه حتی درخت هنوز دلواپس مسافران و پرندگانی‌ست که از سایه‌سار او استفاده می‌کردند؛ بر عکس ترانه‌های امروز که واسوخت‌هایی بعضاً بی‌شرمانه بکار می‌برند. واسوخت گرچه باید ظریف و زیبا باشد، امّا امروزه در ترانه‌هایی که می‌شنویم واسوخت‌های تندی دارند که حس انتقام‌جویی در آن‌ها موج می‌زند. در ترانۀ درخت، نه تنها با هیچ نوع واسوختی، مواجه نیستیم، بلکه صبر و متانت و بردباری‌های یک درخت را نشان می‌دهد که در اوج بی‌مهری بر تنه‌اش تبر می‌زنند.

ترانۀ شمارۀ ۹

هرکس به تمنای کسی غرق نیاز است

هر کس به‌سوی قبلۀ خود رو به نماز است

هر کس به زبان دل خود زمزمه‌ساز است

با عشق در آمیخته در راز و نیاز است

ای جان من تو جانان من تو در مذهب عشق ایمان من تو

هیهات که کوتاه شود با رفتن جانم

این دست تمنا که به سوی تو دراز است

هر کس به زبان دل خود زمزمه‌ساز است

با عشق در آمیخته در راز و نیاز است

هر که در عشق تو گم شد از تو پیدا می‌شود

قطرۀ ناقابل دل از تو دریا می‌شود

دستی که به درگاه خدا بسته پله عشق

کوتاه نبینید که این قصّه دراز است

خاصیت عشق می‌جوشد از تو دل رنگ اتش می‌پوید از تو

هر گوشه این خاک که دل سوخته‌ای هست

از دولت عشق تو در می‌کده باز است

ترانۀ «تمنا»، ساختۀ «فرید زلاند» و با شعری از «اردلان سرفراز» می‌باشد. به گفنۀ اردلان سرفراز، او این ترانه را بر اساس غزل مشهور حافظ نوشته است:

المنت لله که درِ می‌کده باز است

وین سوخته را بر در او روی نیاز است

معشوق در ترانۀ اردلان سرفراز را اگر یک معشوق زمینی بدانیم، او را چنان در این ترانه آسمانی می‌کند که گویا لایق پرستش است. پس مقدس بودن عشق در این ترانه انکار‌پذیر نیست و اتّفاقی‌ست بدیهی و آشکار:

هر کس به تمنای کسی غرق نیاز است

هر کس به سوی قبلۀ خود رو به نماز است

هر کس به زبان دل خود زمزمه‌ساز است

با عشق درآمیخته در راز و نیاز است

ای جان من تو جانان من تو

در مذهب عشق ایمان من تو

هیهات که کوتاه شود با رفتن جانم

این دست تمنا که به سوی تو دراز است

امّا نکتۀ قابل توجّه اینکه می‌توانیم حدس بزنیم که خداوند، مقصودِ شاعرِ این ترانه باشد، به این دو بیت توجّه کنید:

هر که در عشق تو گم شد از تو پیدا می‌شود

قطرۀ ناقابل دل از تو دریا می‌شود

دستی که به درگاه خدابسته پل عشق

کوتاه نبینید که این قصّه دراز است

خدا را در این دو بیت به وضوح می‌بینیم؛ نه آنکه از خدا در خواست شده باشد یا دعایی کرده باشد؛ زیرا می‌گوید «دستی که به در گاه خدا بسته پل عشق» آری اینکه دستی به درگاه خدا پل عشق ببندد، یعنی برقراری یک احساس و ارتباطی عمیق و پر رنگ و از همه مهم‌تر اینکه چنین دستی پس‌زده نمی‌شود!

ترانۀ شمارۀ ۱٠

معلّم تاریخ ما عاشق آزاده‌ای بود

فقط یه قصّه‌گوی خوب، مشرقی ساده‌ای بود

معلّم تاریخ ما، هرگز به ما نگفت چرا

گذشته‌ها رو قصّه کرد، نه چند و چون ماجرا

تاریخ، وحشت‌کده‌ای بی‌شرم و بی‌ترحم است

دریای آتش است و خون پیوسته در تلاطم است

شمشیر فاتحان قلم، مرکب خون مردم است

در این هیاهوی غریب، معنای آدمی گم است

معلّم تاریخ ما، کاشکی به ما می‌گفت چرا

چرا پسر جای پدر، چرا سقوط چرا سفر

ویرانی یک سرزمین، فقط برای یک نفر

معلّم تاریخ ما، کاشکی به ما می‌گفت چرا

تاریخ، وحشت‌کده‌ای بی‌شرم و بی‌ترحم است

در این هیاهوی غریب، معنای آدمی گم است

تاراج یا خراج خون یا قتل عام بی‌دریغ

فریب تاریخی عدل، ایمان به ضرب و زور تیغ

برادران حیله‌گر، پدرکشان بی‌پسر

توطئه‌های مادران، پسر به کیفر پدر

هنوز خون می‌جوشد از فواره‌های باغ فین

به یاد اعدام امیر با حیله و فتوای دین

معلّم تاریخ ما، کاشکی به ما می‌گفت چرا

نان خیانت‌ها چرا بر سفرۀ تفاهم است

هر فتح باری از شکست، بر شانه‌های مردم است

تاریخ، وحشت‌کده‌ای بی‌شرم و بی‌ترحم است

در این هیاهوی غریب، معنای آدمی گم است

اگر به ما می‌گفت چرا، شاید که اینجا نبودیم

در خانه یا دور از دیار، با هم و تنها نبودیم

اگر به ما می‌گفت چرا، شاید که اینجا نبودیم

شاید که اینجا نبودیم

با هم و تنها نبودیم

شاید که اینجا نبودیم…

ترانۀ «معلّم تاریخ ما»، ساختۀ «صادق نجوکی» و شعری از «اردلان سرفراز» می‌باشد.

دغدغه‌های مردمی که در اثر فراز و فرود‌های سیاسی-تاریخی در کشور ما رخ داده است، اثرش نه تنها در روح و جسم مردم، که در هنر‌های مختلف هم رسوخ کرده است. سینما، موسیقی، نقاشی و دیگر هنر‌های ریشه‌دار، همیشه آینه‌دار تاریخ و سیاست و اجتماع بوده‌اند. گله‌گذاری‌ها، شکایت‌ها و پرسش‌هایی که شاید هیچگاه جواب روشنی نداشتند، امّا برای ثبت در تاریخ پرسیده شده‌اند. برای آنکه لااقل فایده‌ای که داشته باشد این باشد که نسل‌های بعد بدانند که خودکامگان در طول تاریخ چه سؤالاتی را بی‌جواب گذاشتند. ترانۀ معلّم تاریخ ما، یکی از از آن ترانه‌هاست. نمی‌خواهیم نمونه‌های متعدد ترانه‌هایی که رنگ و بوی گله‌گذاری و شکایت و پرسش دارند -که البته تعداد آن‌ها کم نیستند- در این مقاله یاد‌آور شویم؛ زیرا که همین توضیح برای هر کدام از آن ترانه‌ها صدق می‌کند. این ترانه خواستار پاسخ دادن به یک سری سؤالات همیشگی مردم است، خواستار روشن شدن مجهولات، البته اگر پاسخی داشته باشند! سؤالاتی از این قبیل که «چرا پسر جای پدر؟»، «چرا ویرانی یک سرزمین برای یک نفر؟»، «وجود نان خیانت در سفرۀ تفاهم؟»، «بار بدوش کشیدن فتح‌ها بر دوش مردم» و … .

بحث و نتیجه‌گیری

شعر در موسیقی ایرانی، همیشه از جایگاه بالایی بر خوردار بوده، چنانکه آهنگسازان و تصنیف‌سازان همیشه با شاعران و ترانه‌سرایان ارتباط و دوستی نزدیکی داشتند و در ساخت هر قطعۀ موسیقی، شاعر در کنار آهنگساز و خواننده، یکی از سه ضلع مثلث آن تصنیف به شمار می‌رفت. بسیاری از تصانیف اگر قرار بود به هدف و موضوع خاصی اشاره کنند، یکی از گزینه‌های مهم برای بیان مقصود خود شعر بوده است. البته بگذریم از سمفونی‌ها یا قطعات بی‌کلام که بسیاری از آن‌ها نیز به مناسبت‌ها و مقاصد خاصی ساخته شده‌اند.

همانگونه که اشاره شد، شعر، در موسیقی مخاطب را به تفکر وا می‌دارد و تأثیر آن تصنیف یا ترانه را دو چندان می‌کند، امّا امروزه شاهد ساخته شدن بسیاری از ترانه‌ها هستیم که دیگر شعرمحور نیستند، بلکه هدف، به رخ کشیدن ملودی و تنظیم و صدای خوانندگان است و از شعر تنها به عنوان کلامی یاد می‌شود که خواننده بتواند در آن قطعۀ موسیقی، عرض اندامی کرده باشد. این چنین اتّفاق نامیمون و نامبارکی که در موسیقی در حال رخ دادن است و جایگاه درستی برای شعر در نظر نمی‌گیرند و شاعران ماهر را منزوی و هر شاعران کج اندیش و نابلد را مشهور می‌سازد، موجب پایین آمدن سطح توقعات مردم از موسیقی خوب می‌شود. در این مقاله، زمانی که سخن از موسیقی خوب به میان می‌آید، منظور شعر خوب نیز می‌باشد. امید است که با زنده کردن تصانیف و ترانه‌های گذشته و زنده کردن دوبارۀ آن‌ها، بتوان جرقه‌ای در ذهن شاعران و ترانه‌سرایان جوان زد که دیگر سر سری شعر نگویند و در موسیقی‌هایی که به آن‌ها سپرده می‌شود که کلام بر آن‌ها بگذارند، با تفکر عمیق‌تر و دقت بالا‌تری شعرِ آن ترانه را بنویسند و در هر ترانه حرف تازه‌ای برای گفتن داشته باشند و از کلیشه‌ها نیز دوری کنند.

قدردانی

از آقای نیما خادمی که در انجام این پژوهش، پشتیبان و راهنمای علمی و عملی پژوهشگران بودند، کمال تقدیر و تشکر را داریم.

منابع

–         اندیشه، فخرالدین، 1391، بیست ترانه، چاپ اوّل، تهران: نشر هستان.

–         علیزاده دربندی، سیّد علیرضا، 1400، گل‌های جاویدان (پژوهشی در سری برنامه‌های گل‌های جاویدان موسیقی ایران، تهران: انتشارات حریر.

–         کمرون، جورج گلن، 1381، ایران در سپیده‌دم تاریخ، ترجمۀ حسن انوشه، چاپ چهارم، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.

–         کی‌منش، عباس، 1387، فرخي كيمياگر تلفيق شعر و موسيقي، دو فصلنامه پژوهشنامه ادب غنايي (زبان و ادبيات فارسي)، دورۀ 6، شمارۀ 10، ص 93-110.

[1] Cameron
[2] Paradox
[3] Grand Hotel
[4] Nostalogia

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *