یک شعر سپید از زلیخا بنی ایمان

جنگ

عمه سهمی از جنگ نداشت
مادر بزرگ هم از جنگ می ترسید
شب های بمباران چای نمی خورد!
عمه اصلا خبر حمله خوشحالش نمی کرد
و «مرگ بر صدام» را از ته دل می گفت
وقتی که مُرد، کسی از بسیج یا بنیاد شهید برای تشییعش نیامدند
مادر بزرگ هم از داغ تنها نوه ی پسری اش، آتش گرفت و سوخت
عمه در جنگ هیچ سهمی نداشت
او از دار دنیا همین یک پسر را داشت
عمه وقتی مُرد، هرکار کردند چشم هایش بسته نشد
پسر عمه از جنگ خیلی دیر برگشت
وقتی برگشت یک مشت استخوان بود
عمه با چشم باز مرد!

زلیخا بنی ایمان

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *