یک غزل از فاطمه رفیعی

من خدای مؤنثی هستم، شعر را آفریده ام بی تو
خواستی تا کبوترت باشم، آسمان را پریده ام بی تو

مثل یک ایستگاه متروکم، پرِ از وحشتِ نیامدَنت
من پری زاده ای که دیر آمد، شهریاری ندیده ام بی تو

تو نمک گیر اشک های منی، می چکد از لبانت آب حیات

کاش می شد دهان زده نشوند، سیب هایی که چیده ام بی تو

آفریدم تو را ز پهلویم، زنده کردی مرا به لبخندی

کاش تعبیر بهتری می شد ، خواب هایی که دیده ام بی تو

نیمه ام نه که تو تمام منی، گم شده گوشه هایی از چشمت

من چگونه تمام خواهم کرد، پازلی را که چیده ام بی تو…؟

فاطمه رفیعی

 

1 دیدگاه دربارهٔ «یک غزل از فاطمه رفیعی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *