یک چهارپاره از آفاق امیری

مثل یک دیوار کج در چینه ی مخروبه ها
هوش من را با خودت هی تا ثریا میبری
مرغ عشق ناز من در جیب خود دستی ببر
از دکان قلب من یک دانه ارزن میخری؟

 

 

ماه من سنگدلی پای تو ماندن غلط است
عشق را از تو گرفتن به تو دادن غلط است
بین موی تو و بختم گره افتاده ولی
بر خم زلف کجت دست کشاندن غلط است

 

 

شهر چشمانت نگهبانی نمیخواهد چو من؟
اسمانت ابر بارانی نمیخواهد چو من؟
ای بهار آرزوهایم پریشانم بیا
خانه ی قلب تو مهمانی نمیخواهد چو من؟

 

یک نفر دائم مرا دیوانه میخواهد ولی
عقل میگوید کمی از عشق دوری بهتر است
هرکه را یاری ست عاشق وای بر احوال من
بر تن مرداب حتی سایه ی نیلوفر است

 

زلف تو درباد یعنی موج حیرانی
من پریشانم دراین دریای طوفانی
بی خبر از حال من آرام آرامی
تو ازین دیوانگی چیزی نمیدانی

 

دل مرا از خود براند غیر تو یاری بگیرم
گر به جز چشم سیاهت بخت بیداری بگیرم
صبر کردم تا نگاهت سوی این دیوانه افتد
تا برای عمر باقی رنج بسیاری بگیرم

 

دلتنگ توام شوق تماشای تو دارم
در سر هوس چشم فریبای تو دارم
سختی و کسی را به دلت راه ندادی
من با تب عشق راه به دنیای تو دارم

  • آفاق امیری

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *