یک چهارپاره از زهرا آهن

به کهربای دو چشمت قسم که من هر بار
نگاه روی تو کردم ترانه ای جوشید
بریده ام رگ دستم به جای نارنجُ
دل از تراوش خون عاشقانه ای نوشید
.
تو در خیال من آن پهلوان تنهایی
که غصه های دلش را کسی نمی داند
بچرخ! ضرب گرفتم برای این گودُ
ببین که یک زن مرشد  چگونه می خواند
.
به نام‌ حضرت شمشیر و شوق خون بازی
بکش به چله ی کباده ات رهایی را
هزاره هاست زدم زنگ چشمه هایت را
به سینه ات بزن این سنگ آشنایی را
.
به حکم صاحب سردم جوان نطعی پوش
نه وقت تخته شنا و گِوُرگه و میل است
برقص با کِلِ زن‌های بختیاری دشت
که وقت دلبری از دختران یک ایل است
.
تو با لباس محلیُّ رقص مردانه
شبیه باز بزرگ گشوده بالی که
به جستجوی شکار است و باز فرقی نیست
تو در سماعی و یا رقص دستمالی که
.
تو پیش چشم من آن راز ساز سنتوری
که از تناسخ چوب درخت گردو بود
تو تک نوازی پر شور عشق بی مرزی
که در نگاه خلایق همیشه تابو بود
.
اگر چه عشق نمود تمام خوبی هاست
ولی نه این که من از گفتنش گریزانم
به رابعه، به منیژه برای تهمینه
نوشته ام متبلور شوند در جانم
.
به من شجاعت گفتن دهند و بی تردید
به سینه ام بزنند آن نشان شیدایی
نه ترس دارم و اندوه و غم که لبریزم
من از گدازه ی آتشفشان شیدایی
.
«تو عاشقانه ترین اتفاق دنیایی
من آن مهاجر گیجی که بی تو می میرد»
تو با شکوه و پر از موج های دریایی
من آن زمین خلیجی که بی تو می میرد
.
تو آن ستاره ی قطبی به وقت گمراهی
من آن مسافر کشتی که بی تو می میرد
تو آسمان گرفته، پر التهابی و من
دهان تشنه ی دشتی که بی تو می میرد
.
تو آن گرانش ماهی، به روی اقیانوس
من آن تلاطم آبی که بی تو می میرد
تو آن نسیم نوازش میان باغستان
من آن تکانش تابی که بی تو می میرد
.
تو شاخسار درختی، شبیه آغوشی
من آن شکوفه ی سیبی که بی تو می میرد
تو سنگ ها و ستون های تخت جمشیدی
من آن شکسته صلیبی که بی تو می میرد
.
تو خمره ای پر خواهش درون سردابی
بلوغ میوه ی تاکم که بی تو می میرد
تو انقلاب زمستان و برف دی ماهی
نیاز خفتن خاکم که بی تو می میرد
.
برای قایق ذوقم تو تند بادی و من
چو بادبان بلندی که بی تو می میرد
تو آن عقاب طلایّی ِِ زخمی از پرواز
من انتظار سهندی که بی تو می میرد
.
تو رشته کوه وسیع جنوب غربی و من
بلوط و اَرژَن خود رو که بی تو می میرد
تو ساعت خنکای غروب خورشیدی
من عطر آن گل شب بو که بی تو می میرد
.
تو گرگ رفته به دریا برای فرگشتی
منم چو زوزه ی جفتی که بی تو می میرد
به پای دفتر شعر فراق شاعر مرد
نگو به من که نگفتی که بی تو می میرد
.
پس از تمامی آن مرگ های پی در پی
شروع می شوم از آن اتاق تاریکی
که از شکستگی شیشه ها نوازش دید
و می جهد به دلم لاخه نور باریکی
.
شبیه جنبش یک گرد باد طولانی
هجوم خاطره ای از تو بی قرارم کرد
ندیده ام به خودم رنگ هیچ آهنگی
طلوع زخمه‌ی انگشت تو سه تارم کرد
.
هلال پیرهنم میل چاک خوردن داشت
تپش گرفت سرودم که بت پرست توست
به آیه های نگاهت دلم چه مومن شد
به رستخیز و به شق القمر که دست توست
.
قسم به پاکی آغوش مهربان خودت
قسم به آتش سوزان که بوسه مظهر توست
نگفته ام به کسی شرح شرم لبخندت
«تبارک الله از این فتنه ها که در سر توست»
.
مرور می شود انگار طعم سیگارت
به روی خون لبم چون همیشه بوی توست
انار بغض نفس گیر آخرین دیدار
«شبیه گونه ی سیبم که در گلوی توست»
.
دوباره پرت شدم در اتاق تنهایی
نمور و سرد و سیاه است اجاق تنهایی
ولی برابر او من نمی زنم زانو
فرو نمی دهم از غم بزاق تنهایی
.
تو در منی چه هراس از مسافت دوری؟!
به آن لطافت گلبرگ های شیپوری
قسم که با تو دمی من نپَژمُرم هرگز
عبور می کنم از دردهای دستوری
.
قسم به غربت معنا درون این دنیا
میان چنته ی شعرم بساط آهی نیست
که حرف دل شد و باید بگویمت ای عشق!
برای خستگی ام جز تو جان پناهی نیست

 

زهرا آهن

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *