چگونه از تو نخوانم،چگونه از تو نگویم
که بغضهای نهانت،شکفته شد به گلویم
نگاهِ حادثه ابری،هوایِ حوصله، طوفان
نشسته سایه ی تردید،در انجمادِ خیابان
تمامِ معنیِ بودن،خلاصه شد به شکستن
دویدن و نرسیدن،ترانه های گسستن
نه روز،شورِ امیدی،نه شب نوایِ قراری
خزان خزان گلِ حسرت،در آرزوی بهاری
وطن وطن،غم و غربت،حدیثِ خواری و حسرت
و زیرِ تیغ:گلویت،،به رسمِ کهنه ی عادت
به سوگواریِ یاران،به آرزویِ هلاکت
تبر زدند نرویَد،گلی ز حسرتِ خاکت
شرر زدند به جنگل،شکست،پایِ درختان
گریست ابرِ سِتَروَن،برین حقارتِ انسان
و دسته دسته،کلاغان،به روی لاشه ی تقدیر
شکست پشتِ صداقت،به آستانه ی تزویر
نه یار مانده نه نوری،نه شاهراهِ عبوری
نه شانه ای که بلرزد،به زیرِ بارِ غروری
نه تکیه گاهِ نشستن،نه اشکی از سرِ شوقی
برای شعر و ترانه،نمانده دفتر و ذوقی
نمانده فرصتِ خواندن،به نایِ خسته ی یاران
قدم بزن عطشم را،به زیرِ حسرتِ باران
ببار بر دلِ خاکی،که گَردِ مرگ تکاندند
به دستهای حریصی،که بذرِ درد نشاندند
ببار و از دل این خاک،بشوی حسرتِ ما را
ببر به رسمِ گلایه،به شانه
دردِ خدا را
بگو به حضرتِ دریا،که موجها همه دردند
که خسته اند نفسها.. و دستها همه سردند…
وطن وطن همه ماتم…زمینه رو به سیاهی…
دوباره خانه به دوشی…دوباره ترسِ تباهی…
…………
نخواستم بسرایم،تو را چو واژه ی بودن
نه وزن و قافیه مانده،نه اشتیاقِ سرودن…
چگونه از تو بخوانم،چگونه از تو بگویم
چگونه از دلِ این خاک،غبارِ مرگ بشویم…
نمانده هیچ مجالی برای با تو نشستن
همیشه آخرِ قصه…پریدن است و گسستن….
نازنین ناظریان