یک غزل از راضیه عسکری

این عصرهای لعنتی بی تو چه دلگیر است
حال و هوای شعرها بی،تو نفس گیر است

یکدفعه بر رگ میزند تیغ جنونش را
این دختر دیوانه از دست خودش سیر است
تکلیف او با خویشتن اصلا مشخص نیست
ریلی که بین رفتن و ماندن به زنجیر است
قزاق چشمت میکشد عین خیالش نیست
مثل قشون پهلوی حکمش فقط تیر است

آهوی چشمانت مرا دربند میخواهد
هرچند صیدم کرده ای یک شیر یک شیر است

سرشاخ میخواهی مرا دست قدر داری
ترسم ببازی دست را… این حکم تقدیر است
هربار با تاخیر می آیی و میگویی
اصلا تمام مزه ی دیدار تاخیر است
یک عمر پای من نشستی و نفهمیدی
دیگر برای عشقبازی های ما دیر است

 

راضیه عسکری

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *