بردوش میرفتی فقط، مهمان ده بودی
مثل قطار پر فشنگ خان ده ، بودی…
آهو میان جنگل چشم تو می رقصید
تصویری از بوی گل و باران ده بودی
با آفتاب روی دوشت ، طاق ابرویت
گیسو به گیسو،سایه ی عریان ده بودی
می مرد ایلی با عبور از پشت چادر ها
این کوچ یعنی مرگ وقتی،جان ده بودی
«والتین» و الزیتون گیسوی پریشانت
رقص دخیلی بر تن قرآن ده بودی…
تنها نبودم،کل ایل از عشق میگفتند
سبز چویلی مانده در دامان ده بودی…
از گرگ و میش چشمهایت، گرگ باقی ماند
آری، چرا که ، دختر چوپان ده بودی…….
#محبوبه مهبودی