فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی؛ فهمید
از حجم اقیانوس دردم شبنمی فهمید
میگفت یک جایی دلم دنبال آهویی است
فال مرا فهمینفهمی مبهمی فهمید
این کولی زیبا دو ماه از سال میآمد
وقتی که میآمد تمام کوچه میفهمید
امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد
امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید
او داشت هفده سال یا هجده… نمیدانم
میشد از آن رخسار زرد گندمی فهمید:
مو فالگیرُم… اومدُم فالِت بگیرُم… های
فهمید دارم اضطرابی، ماتمی؛ فهمید
دستم به دستش دادم و از تب، تب سردم
بی آنکه هذیان بشنود از من کمی فهمید
بختِت بلنده… ها گُلو! چِشمون شیطون کور
راز تونه گفتم پرینو آدمی فهمید
هی گفت از هر در سخن، از آب و آیینه
از مهرهٔ مار و طلسم و هر چه میفهمید
با اینهمه او کولی خوبی نخواهد شد
هرچند از باران چشمم نمنمی فهمید
میخواند از آیینه راز ماه را امّا
یک عمر من آوارهاش بودم، نمیفهمید!
◼️محمدحسین بهرامیان