یک غزل از پرستو نادری

 

گره از روسری بگشا و دامی تازه برپا کن
می انگور میخواهم لبت را جام صهبا کن

بیفشان زلف را امشب سیه گیسوی قاجاری
شب و مهتاب را یکسر بیا و پوچ و رسوا کن

دلم فرمانده‌ای تنها تو در چشمت قشون داری
متازان لشکر مژگان کمی با قلب من تا کن

نه چون نسخی نه تعلیقی چو نستعلیق زیبایی
قلم از سرمه‌دان بردار و چشمت را چلیپا کن

من از این عشق می‌ترسم که در چشمت نهان داری
بزن دل را ب دریا و خودت را با من افشا کن

بخوان شعری برای من غزل از حضرت حافظ
کمی هم دوستت دارم به گوش خسته نجوا کن

برای عاشقی‌هایی که شد حسرت در این ایوان
پرستو جان بمان با من همین پاییز غوغا کن

پرستو نادری

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *