خستهام از وحشت اخبار جنگافزارها
از نفسهای بریده در گلوی دارها
خستهام از زنگهایی که نقیض شادیاند
از نفیر طبلها ، شیپورها ، هشدارها
از تمام طعنهها، نیرنگها ، از جنگها
خستهام از یاوهگویان ، خسته از تودارها
بسکه بازوی مرا باید نبایدها فشرد
خو گرفتم سالها با بند و گیر و دارها
دوست دارم آسمان را بوم نقاشی کنم
پر کنم آن بوم را از گل ، بدون خارها
دوست دارم میتوانستم شعار عشق را
سایهپردازی کنم روی تن دیوارها
با مداد رنگیام رنگ سپید صلح را
روی تاریکی دنیا میکشیدم بارها
توی گوش خشکی و باران ، بگویم” آشتی”
تا بروید بذرها با کوبش رگبارها
پونهها با عطر آرامش خودآرایی کنند
خار بنشیند به چشم کینهتوز مارها
دفتر هر شاعری از شادمانی پر شود
رنگ آزادی بپاشد جوهر خودکارها
آنقدر رونق بگیرد کسب و کار عاشقی
تا که آرامش بگیرد سردرِ بازارها
کاش دنیا از وجود ناکسان خالی شود
تا که آثاری نماند هرگز از کفتارها
نیره جهانبین