یک شعر سپید از زهرا آهن

 

من زن قبیله‌ام
از هزاره های دور
آن زمان که زندگی
وحشی و غریزه بود

«هفت رنگ خون نور»
هست نام اعظم توتم قبیله‌ام

با صدای طبل شب
دور آتش جنون
رقص خشم می‌کنم
انتقام می‌کشم از کشنده‌ی دلم
آن که کشته کودکم
توی کاسه سرش خون خام می‌کشم؛

مست می‌شوم به خون
می‌روم سراغ مابقی
کل آن وحوش را
تار و مار می‌کنم
می‌درم گلویشان

صبح روز بعد روی صخره‌های غار
با ذغال آتشم
نقش می‌زنم به یادگار

تا اگر کسی گذشت در حوالی زمان
سمت غار ما
باورش شود که من
آن زن قبیله‌ام…

 

زهرا آهن

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *