یک غزل از حمدالله احمدی

عصای دست خود را نشکنی از بعدِ بینایی
که در می آورد از پا تو را زخمآه تنهایی

ملالِ پیری آن سان میوزد بر نخ نخ روحت
که از پیراهنت هم رخت می بندد شکیبایی

کجا بیدار خواهد شد کسی که قصه ها دارند
برایش رنگ و بوی تازه ای از جنس لالایی

نه “شمسی” میگذارد از تصوف پا در احوالم
نه دارم درعبور از خویشتن چون مولوی پایی

نه میمیرد غم”میحانه” درشش گوشه ی جانم
نه در من پوست می اندازد امشب شعر زیبایی

نه خورشیدی سر از دیوار من می آورد بالا
نه دارد بعد از این ها ماه در شب های من جایی

نه موجی میکشد بر ساحل بی تابی ام دستی
نه می فهمد نهنگِ روحِ من را هیچ دریایی

نه نایی مانده از آوازه ی لوطی گری هایم
نه مستم می کند درکوچه دیگر چشم شهلایی

من آن نیمای نه نوشیده ام از دخترِ جنگل
که بر می خیزد از افسانه ام روحِ” صفورایی”

شبیه مرده ای هستم که بعد از رفتنش دیگر
خیالم را نداده قلقلک انگشتِ رویایی

گذشتم از همه باد و مباد و مُکنت و مستی
ندارم در دل تقویم خود روزِ مبادایی

اگر چه رفته ای هر شب “عقیلی”وار میخوانم
به گوش جام ها و جامه ام فردا تو می آیی

حمداله احمدی

3 دیدگاه دربارهٔ «یک غزل از حمدالله احمدی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *