یک شعر سپید از مجید شهرزاد

صحنه تاریک است ۔
پرده ،
منتظر ذوزنقه ی غبار آلودی ست
که با صدای سوت تماشاچیان
قلب پرده را نشانه بگیرد

صدای جیغ زن
و ناله ی کودک
قبل از بازتاب اپارات
یعنی ژانر مهیج
اکشن
در چهار بعدی این پرده
بوی خون فضا را پر کرد
پچ پچ مردی که در گوش دخترش
میگفت
نترسیا!!! ۔۔۔۔
طبیعیه
تکنولوژیِ چند بعدی همینه دیگه
پرده در انتظار نور

و
بالکن مثل بیل مکانیکی
صندلیهای خالی پشت سرم راپرکرد
صداها
حجم خون را در بهت تصویر نشان میداد
من هنوز زنده بودم
در سینمایی که
کف کوچه اکران شد ۔

راکد سالها ست که برنده ی جشنواره ی بدبختی ماست ۔
حالا باید تیتراژ آخر
قطاری از مردگان باشد
که بی طناب
بر دار ترس خویش
به پایان میرسند

صحنه روشن است
چشمها یمان روشن
دلمان خنک
بساطمان جور

بهشت اکران سینمای فرداست

مجید شهرزاد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *