یک غزل از محمودرضا برامکه

این راه بی کرانه به پایان نمی رسد
پای کسی به آنور طوفان نمی رسد

این مرد بی رمق به خدا کم می آورد!
اینجا ولش کنید . به قرآن نمی رسد!

وقتی به پایمان غُل و زنجیر زندگیست
باید قبول کرد که انسان نمی رسد

از من قبول کن که دراین دوزخ شلوغ
زور کسی به اینهمه شیطان نمی رسد

با اینکه هر درخت سرانگشت خواهشیست
دست زمین به دامن باران نمی رسد

در چشم برّه هر شبحی گرگ می شود
وقتی صدای هی هی چوپان نمی رسد

تا تخته بند جسمم و در خویش شش درم
عمرم به پشت نرده ی زندان نمی رسد

در خانه ی نرفتن خود هرچه می روم
طول غمم به عرض خیابان نمی رسد

کم کم به این نتیجه رسیدم که مرده ام
با اینهمه به روی لبم جان نمی رسد

هرچند رنج مرگ بزرگ است و جاودان
اما هنوز هم به غم نان نمی رسد

جان می کَنی به خاطر یک لقمه زندگی
جان می کنی و مرگ تو ارزان نمی رسد

وقتی سر بریده ی تو زیر پات نیست
دستت به دستگیره ی کیهان نمی رسد!!

این عصر . عصر سلطه ی بتهای آهنی ست
دیگر زئوس پیر به یونان نمی رسد

ما راوی هزاره ی ایسم و مسلسلیم
در ما غزل به زلف پریشان نمی رسد

ما فکرمان به چاه زِنَخ قد نمی دهد
ما قدّمان به سیب زنخدان نمی رسد

در معده ی گرسنه ی آدم خراش ها
طعم ترانه تا بُن دندان نمی رسد

با عشق هر گُلی به سر شعر می زنم
در من زمان کوچ زمستان نمی رسد

چادرنشین شهرم و از ایل بی کسی
این کوچ جز به کوچه ی هذیان نمی رسد

آنگونه ام که وسعت آواره گیِّ من
حتی به ذهن کوه و بیابان نمی رسد

مثل کلاغ در به دری بال می زنم
در بُهت قصّه ای که به پایان نمی رسد

(محمود رضا برامکه)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *